بعضی از انواع کارها را نمیتوان به خوبی انجام داد مگر اینکه متفاوت از هم صنفان خود فکر کنید. برای مثال، برای اینکه یک دانشمند موفق باشید، صرفاً درست بودن کافی نیست. ایده های شما باید هم درست و هم نو باشند.
نمیتوانید مقالاتی منتشر کنید که چیز هایی را بیان کنند که دیگران از قبل میدانند. باید چیز هایی بگویید که هنوز هیچکس به آنها پی نبرده است.
همین موضوع برای سرمایهگذاران هم صدق میکند. برای یک سرمایهگذار در بازار بورس، پیشبینی درست عملکرد یک شرکت کافی نیست. اگر افراد زیادی همان پیشبینی را داشته باشند، قیمت سهام آن شرکت از قبل این پیشبینی را منعکس کرده و جایی برای کسب سود باقی نمیماند.
تنها بینش های ارزشمند، آن هایی هستند که اکثر سرمایهگذاران دیگر آن ها را ندارند.
این الگو در مورد بنیانگذاران استارتاپ ها هم دیده میشود. شما نمیخواهید استارتاپی راهاندازی کنید که همه معتقدند ایدهی خوبی است، چون در این صورت شرکت های دیگری از قبل مشغول انجام آن خواهند بود.
باید کاری انجام دهید که به نظر اکثر مردم ایدهی بدی میآید، اما شما میدانید که بد نیست مثل نوشتن نرمافزار برای یک کامپیوتر کوچک که فقط چند هزار نفر از علاقهمندان از آن استفاده میکنند، یا راهاندازی سایتی که به مردم اجازه میدهد تخت های بادی را در خانهی غریبه ها اجاره کنند.
این موضوع برای نویسندگان مقاله هم صدق میکند. مقالهای که چیز هایی را به مردم بگوید که از قبل میدانند، خستهکننده خواهد بود. باید چیزی جدید به آن ها بگویید.
اما این الگو همگانی نیست. در واقع، برای اکثر انواع کارها صدق نمیکند. در بیشتر انواع کار — مثلاً مدیر بودن — فقط کافی است درست عمل کنید. لازم نیست حتماً همهی دیگران اشتباه کنند.
در اکثر انواع کار، کمی نوآوری جا دارد، اما در عمل، تفاوت نسبتاً واضحی بین کارهایی که در آنها داشتن ذهن مستقل ضروری است و کارهایی که اینطور نیست، وجود دارد.
ای کاش وقتی بچه بودم کسی این تفاوت را به من گفته بود، چون یکی از مهمترین چیزهایی است که باید هنگام تصمیمگیری دربارهی نوع کاری که میخواهید انجام دهید، به آن فکر کنید.
آیا میخواهید کاری انجام دهید که فقط با متفاوت فکر کردن از دیگران در آن برنده شوید؟ فکر میکنم ذهن ناخودآگاه اکثر مردم قبل از اینکه ذهن خودآگاهشان فرصتی برای پاسخ داشته باشد، به این سؤال جواب میدهد. ذهن من که قطعاً اینطور است.
استقلال فکری به نظر میرسد بیشتر به طبیعت افراد بستگی دارد تا تربیت آنها. این یعنی اگر نوع کار اشتباهی را انتخاب کنید، خوشحال نخواهید بود. اگر بهطور طبیعی ذهن مستقلی دارید، مدیریت میانی برایتان آزاردهنده خواهد بود و اگر بهطور طبیعی ذهن سنتی و معمولی دارید، اگر بخواهید پژوهشهای اصیل انجام دهید، مثل این است که در برابر باد حرکت کنید.
اما یک مشکل اینجاست که مردم اغلب در مورد جایگاه خودشان در طیف سنتی تا مستقل اشتباه میکنند. افراد با ذهن سنتی دوست ندارند خودشان را سنتی ببینند و در هر صورت، به نظرشان میرسد که واقعاً خودشان دربارهی همهچیز تصمیم میگیرند.
فقط به طور اتفاقی باورهایشان با همصنفانشان یکسان است. از سوی دیگر، افراد با ذهن مستقل اغلب نمیدانند که ایده هایشان چقدر با ایده های رایج تفاوت دارد، حداقل تا وقتی که آن ها را علناً بیان کنند.
تا وقتی افراد به بزرگسالی میرسند، اکثرشان تقریباً میدانند چقدر باهوش هستند (در معنای محدود توانایی حل مسائل از پیش تعیینشده)، چون مدام در این زمینه آزمایش و رتبهبندی میشوند. اما مدارس معمولاً استقلال فکری را نادیده میگیرند، مگر به همان اندازهای که سعی میکنند آن را سرکوب کنند. بنابراین ما بازخوردی مشابه دربارهی میزان استقلال فکریمان دریافت نمیکنیم.
شاید حتی پدیدهای شبیه به اثر دانینگ-کروگر در کار باشد، جایی که سنتیترین افراد مطمئن هستند که ذهن مستقلی دارند، در حالی که افراد واقعاً مستقل نگرانند که شاید بهاندازهی کافی مستقل نباشند.
آیا میتوانید خودتان را مستقلتر کنید؟ فکر میکنم بله. این ویژگی ممکن است تا حد زیادی ذاتی باشد، اما به نظر میرسد راه هایی برای تقویت آن یا حداقل سرکوب نکردن آن وجود دارد.
یکی از مؤثرترین روش ها، که اغلب بهصورت ناخودآگاه توسط افراد عجیب و غریب (نِردها) به کار گرفته میشود، این است که به سادگی کمتر از باور های رایج و متداول آگاه باشید.
اگر ندانید به چه چیزی باید همرنگ جماعت شوید، همرنگ شدن سخت است. البته باز هم ممکن است چنین افرادی از قبل مستقل باشند. یک فرد با ذهن متداول احتمالاً از ندانستن اینکه دیگران چه فکری میکنند مضطرب میشود و تلاش بیشتری برای فهمیدن آن میکند.
اینکه با چه کسانی معاشرت میکنید بسیار مهم است. اگر اطراف شما پر از افراد با ذهن متداول باشد، این موضوع محدود میکند که چه ایده هایی را میتوانید بیان کنید و در نتیجه، چه ایده هایی خواهید داشت.
اما اگر خودتان را با افراد مستقل احاطه کنید، تجربهای کاملاً برعکس خواهید داشت: شنیدن حرف های شگفتانگیز از دیگران شما را تشویق میکند که خودتان هم چیز های شگفتانگیزی بگویید و به ایده های بیشتری فکر کنید.
چون افراد مستقل از بودن اطراف افراد متداول احساس ناراحتی میکنند، وقتی فرصتی پیدا کنند، معمولاً خودشان را جدا میکنند. مشکل دبیرستان این است که هنوز چنین فرصتی برای آن ها فراهم نشده است.
به علاوه، دبیرستان معمولاً دنیایی بسته و دروننگر است که ساکنانش اعتماد به نفس کمی دارند، و این ها باعث تشدید نیرو های هم رنگی با جماعت میشود. به همین دلیل، دبیرستان اغلب برای افراد مستقل زمان بدی است.
اما حتی در اینجا هم مزیتی وجود دارد: به شما یاد میدهد از چه چیزهایی باید دوری کنید. اگر بعداً خودتان را در موقعیتی ببینید که فکر کنید «این شبیه دبیرستان است»، میدانید که باید از آن موقعیت خارج شوید.
جای دیگری که افراد مستقل و متداول کنار هم قرار میگیرند، استارتاپ های موفق هستند. بنیانگذاران و کارمندان اولیه تقریباً همیشه مستقل هستند؛ وگرنه استارتاپ موفق نمیشد. اما افراد با ذهن متداول بهمراتب از افراد مستقل بیشترند، بنابراین با رشد شرکت، روح اولیه استقلال فکری بهناچار کمرنگ میشود.
این موضوع مشکلات مختلفی ایجاد میکند، علاوه بر مشکل واضحی که شرکت شروع به افت کیفیت میکند. یکی از عجیبترین مشکلات این است که بنیانگذ Laura و کارمندان اولیه بتوانند آزادانهتر با بنیانگذاران شرکت های دیگر صحبت کنند تا با کارمندان خودشان.
خوشبختانه لازم نیست تمام وقت خود را با افراد مستقل بگذرانید. کافی است یک یا دو نفر را داشته باشید که بتوانید مرتب با آنها صحبت کنید. وقتی آن ها را پیدا کنید، معمولاً آن ها هم به همان اندازه مشتاق صحبت کردن با شما هستند؛ آنها هم به شما نیاز دارند.
اگرچه دانشگاه ها دیگر مثل گذشته انحصار آموزش را ندارند، اما دانشگاه های خوب همچنان راهی عالی برای ملاقات با افراد مستقل هستند. بیشتر دانشجویان هنوز متداول فکر میکنند، اما حداقل گروه هایی از افراد مستقل را پیدا خواهید کرد، برخلاف تعداد نزدیک به صفر در دبیرستان.
روش دیگری هم جواب میدهد: علاوه بر ایجاد مجموعهای کوچک از دوستان مستقل، سعی کنید با انواع مختلفی از افراد آشنا شوید. این کار تأثیر همسالان نزدیک شما را کاهش میدهد، چون گروههای مختلفی از همسالان خواهید داشت.
بهعلاوه، اگر بخشی از چند دنیای مختلف باشید، اغلب میتوانید ایدههایی را از یک دنیا به دنیای دیگر منتقل کنید.
اما منظورم از انواع مختلف افراد، تفاوت های جمعیتی نیست. برای اینکه این روش کار کند، آنها باید متفاوت فکر کنند. بنابراین، هرچند سفر به کشور های دیگر ایدهی بسیار خوبی است، احتمالاً میتوانید افرادی که متفاوت فکر میکنند را درست در نزدیکی خودتان پیدا کنید.
وقتی با کسی آشنا میشوم که دربارهی موضوعی غیرمعمول (که تقریباً شامل همه میشود، اگر به اندازه کافی عمیق شوید) چیزهای زیادی میداند، سعی میکنم بفهمم چه چیزی میداند که دیگران نمیدانند. تقریباً همیشه در اینجا شگفتی هایی وجود دارد. این روش خوبی برای گپ زدن با غریبه هاست، اما من این کار را برای گپ زدن انجام نمیدهم. واقعاً میخواهم بدانم.
میتوانید منابع تأثیرات را نه تنها در مکان، بلکه در زمان هم گسترش دهید، با خواندن تاریخ. وقتی تاریخ میخوانم، فقط برای دانستن اینکه چه اتفاقی افتاده این کار را نمیکنم، بلکه سعی میکنم وارد ذهن آدم هایی شوم که در گذشته زندگی میکردند. اوضاع از نگاه آنها چگونه بود؟ این کار سخت است، اما ارزش تلاش را دارد، به همان دلیلی که ارزش دارد برای تعیین یک نقطه، از راه دور مثلث بندی کنید.
همچنین میتوانید اقدامات صریحتری برای جلوگیری از پذیرش خودکار نظرات متداول انجام دهید. عمومیترین راه، پرورش نگرش شکاکانه است.
وقتی کسی چیزی میگوید، مکث کنید و از خود بپرسید: «آیا این درست است؟» بلند این را نگویید. پیشنهاد نمیکنم که بار اثبات گفته هایشان را بر دوش همه بگذارید، بلکه خودتان مسئولیت ارزیابی گفته هایشان را بر عهده بگیرید.
این را مثل یک معما ببینید. میدانید که برخی ایده های پذیرفته شده بعداً اشتباه از آب درمیآیند. ببینید میتوانید حدس بزنید کدام ها. هدف نهایی پیدا کردن اشکالات در چیز هایی که به شما گفته میشود نیست، بلکه پیدا کردن ایده های جدیدی است که توسط ایده های اشتباه پنهان شدهاند.
بنابراین این بازی باید یک جست و جوی هیجان انگیز برای تازگی باشد، نه یک پروتکل خستهکننده برای بهداشت فکری و وقتی شروع به پرسیدن «آیا این درست است؟» کنید، شگفتزده خواهید شد که چقدر اغلب پاسخ یک «بله» فوری نیست. اگر کمی تخیل داشته باشید، احتمالاً سرنخ های زیادی برای دنبال کردن خواهید داشت، نه خیلی کم.
به طور کلی، هدف شما باید این باشد که هیچ چیز بدون بررسی وارد ذهنتان نشود، و چیزها همیشه به شکل جملات وارد ذهن شما نمیشوند. برخی از قویترین تأثیرات، ضمنی هستند. چطور حتی این ها را متوجه میشوید؟ با عقب ایستادن و تماشای اینکه دیگران چگونه ایده هایشان را به دست میآورند.
وقتی به اندازه کافی فاصله بگیرید، میتوانید ببینید که ایده ها مثل امواج در میان گروههای مردم پخش میشوند. واضحترین آنها در مد هستند: چند نفر را میبینید که یک نوع خاص پیراهن پوشیدهاند و بعد بیشتر و بیشتر، تا اینکه نیمی از آدم های اطراف شما همان پیراهن را پوشیدهاند.
شاید زیاد به لباس پوشیدن اهمیت ندهید، اما مد های فکری هم وجود دارند و قطعاً نمیخواهید در آنها شرکت کنید. نه فقط چون میخواهید بر افکار خودتان حاکم باشید، بلکه چون ایده های غیرمد روز به طور نامتناسبی احتمال دارد به جایی جالب برسند. بهترین جا برای پیدا کردن ایده های کشفنشده، جایی است که هیچکس دیگر نگاه نمیکند.
برای فراتر رفتن از توصیه های کلی، باید ساختار درونی استقلال فکری را بررسی کنیم به نوعی، عضلاتی که باید تقویت شوند. به نظرم استقلال فکری سه مؤلفه دارد: دقت در مورد حقیقت، مقاومت در برابر اینکه به شما گفته شود چه فکر کنید و کنجکاوی.
اولین مؤلفه
دقت در مورد حقیقت به معنای صرفاً باور نداشتن به چیزهای نادرست نیست. بلکه به معنای دقت در میزان باور است. برای اکثر مردم، میزان باور بدون بررسی به سمت افراط میرود: آنچه بعید است، غیرممکن میشود و آنچه محتمل است، قطعی.
برای افراد مستقل، این بیدقتی غیرقابل تحمل به نظر میرسد. آن ها آمادهاند هر چیزی را در ذهن خود داشته باشند، از فرضیه های بسیار گمانه زنانه تا بدیهیات (بهظاهر) واضح، اما در موضوعاتی که برایشان مهم است، همهچیز باید با یک درجه باور با دقت سنجیده شده برچسبگذاری شود.
افراد مستقل از ایدئولوژیها وحشت دارند، چون ایدئولوژیها شما را ملزم میکنند مجموعهای از باورها را یکجا بپذیرید و آن ها را به عنوان اصول ایمانی تلقی کنید. برای یک فرد مستقل، این کار نفرتانگیز است، مثل این است که برای کسی که در مورد غذا وسواس دارد، لقمهای از یک ساندویچ پر از مواد متنوع با سن و منشأ نامعلوم بخورد.
بدون این دقت در مورد حقیقت، نمیتوانید واقعاً مستقل باشید. صرفاً مقاومت در برابر اینکه به شما گفته شود چه فکر کنید کافی نیست.
این نوع افراد ایده های رایج را رد میکنند، اما آن ها را با نظریه های توطئهای کاملاً تصادفی جایگزین میکنند. و چون این نظریه های توطئه اغلب برای جلب توجه آن ها ساخته شدهاند، در نهایت کمتر از آدم های معمولی مستقل میشوند، چون تحت سلطهی ارباب بسیار سختگیرتری از صرفاً عرف قرار میگیرند.
آیا میتوانید دقت خود را در مورد حقیقت افزایش دهید؟ فکر میکنم بله. در تجربهام، صرفاً فکر کردن به چیزی که در آن وسواس دارید، باعث رشد آن وسواس میشود.
اگر این درست باشد، این یکی از معدود فضیلت هایی است که میتوانیم فقط با خواستن، بیشتر از آن داشته باشیم. و اگر شبیه دیگر اشکال وسواس باشد، باید بتوان آن را در کودکان هم پرورش داد. من قطعاً دوز بالایی از آن را از پدرم گرفتم.
دومین مؤلفه
استقلال فکری، مقاومت در برابر اینکه به شما گفته شود چه فکر کنید، آشکارترین مؤلفه از این سه است. اما حتی این هم اغلب اشتباه فهمیده میشود.
اشتباه بزرگی که مردم دربارهاش مرتکب میشوند این است که آن را صرفاً یک ویژگی منفی میبینند. زبان ما این ایده را تقویت میکند. میگویند تو غیرمتعارف هستی. به نظر دیگران اهمیت نمیدهی.
اما این فقط نوعی مصونیت نیست. در مستقلترین افراد، تمایل به اینکه به آنها گفته نشود چه فکر کنند، یک نیروی مثبت است. این فقط شکاکیت نیست، بلکه لذتی فعال در ایدههایی است که خرد رایج را زیر سؤال میبرند، و هرچه غیرمنتظرهتر، بهتر.
برخی از نوآورانهترین ایدهها در زمان خود تقریباً مثل شوخیهای عملی به نظر میرسیدند. فکر کنید چند بار واکنش شما به یک ایدهی نوآورانه خندیدن بوده است.
فکر نمیکنم ایدههای نو به خودی خود خندهدار باشند، بلکه چون نوآوری و طنز نوعی غافلگیری مشترک دارند. اگرچه این دو کاملاً یکسان نیستند، اما به اندازه کافی به هم نزدیکاند که رابطهای قطعی بین حس طنز و استقلال فکری وجود داشته باشد.
همانطور که بین بیمزگی و ذهن متداول رابطهای وجود دارد.
فکر نمیکنم بتوانیم مقاومت خود را در برابر اینکه به ما گفته شود چه فکر کنیم به طور قابلتوجهی افزایش دهیم. این به نظر میرسد ذاتیترین مؤلفه از این سه باشد؛
افرادی که در بزرگسالی این ویژگی را دارند، معمولاً در کودکی نشانه های بسیار آشکاری از آن نشان دادهاند. اما اگر نمیتوانیم این مقاومت را افزایش دهیم، حداقل میتوانیم با احاطه کردن خود با افراد مستقل دیگر، آن را تقویت کنیم.
سومین مؤلفه
استقلال فکری، کنجکاوی، شاید جالبترین باشد. تا جایی که میتوانیم پاسخ مختصری به این سؤال بدهیم که ایدههای نو از کجا میآیند، پاسخ کنجکاوی است. این چیزی است که مردم معمولاً قبل از داشتن این ایدهها احساس میکنند.
در تجربهام، استقلال فکری و کنجکاوی کاملاً یکدیگر را پیشبینی میکنند. همهی کسانی که میشناسم و مستقل هستند، عمیقاً کنجکاو هستند و همهی کسانی که ذهن متداول دارند، کنجکاو نیستند. بهجز، بهطور عجیبی، کودکان.
همهی کودکان خردسال کنجکاو هستند. شاید دلیلش این باشد که حتی افراد با ذهن متداول هم باید در ابتدا کنجکاو باشند تا عرف ها را یاد بگیرند. درحالی که افراد مستقل پرخور های کنجکاویاند، که حتی بعد از سیر شدن هم به خوردن ادامه میدهند.
این سه مؤلفه استقلال فکری بهصورت هماهنگ کار میکنند: دقت در مورد حقیقت و مقاومت در برابر اینکه به شما گفته شود چه فکر کنید، فضایی در ذهن شما ایجاد میکند و کنجکاوی ایده های جدیدی برای پر کردن آن پیدا میکند.
جالب است که این سه مؤلفه میتوانند مثل عضلات، جای یکدیگر را پر کنند. اگر به اندازه کافی در مورد حقیقت دقیق باشید، نیازی به مقاومت زیاد در برابر اینکه به شما گفته شود چه فکر کنید ندارید، چون دقت به تنهایی شکاف های کافی در دانش شما ایجاد میکند و هر یک از این دو میتوانند جای کنجکاوی را بگیرند، چون اگر فضای کافی در ذهن خود ایجاد کنید، ناراحتی ناشی از خلأ ایجادشده به کنجکاوی شما نیرو میبخشد.
یا کنجکاوی میتواند جای آنها را بگیرد: اگر به اندازه کافی کنجکاو باشید، نیازی به خالی کردن فضای ذهن ندارید، چون ایده های جدیدی که کشف میکنید، باور های متداولی که به طور پیشفرض کسب کردهاید را بیرون میرانند.
چون مؤلفه های استقلال فکری اینقدر قابل تعویض هستند، میتوانید آن ها را به درجات مختلف داشته باشید و همچنان به نتیجه یکسانی برسید. بنابراین فقط یک مدل واحد از استقلال فکری وجود ندارد. برخی افراد مستقل آشکارا سرکشاند و برخی دیگر آرام کنجکاو. اما همهی آن ها دست دادن مخفی را بلدند.
آیا راهی برای پرورش کنجکاوی وجود دارد؟ برای شروع، باید از موقعیت هایی که کنجکاوی را سرکوب میکنند دوری کنید. کار فعلیتان چقدر کنجکاوی شما را درگیر میکند؟ اگر پاسخ «زیاد نه» است، شاید باید چیزی را تغییر دهید.
مهمترین گام فعال برای پرورش کنجکاوی احتمالاً جست و جوی موضوعاتی است که آن را درگیر میکنند. کمتر بزرگسالی به همه چیز به یک اندازه کنجکاو است و به نظر نمیرسد بتوانید انتخاب کنید که کدام موضوعات برایتان جذاب باشند. پس باید خودتان آنها را پیدا کنید یا در صورت لزوم، خلق کنید.
راه دیگر برای افزایش کنجکاوی، ارضای آن است، با تحقیق دربارهی چیز هایی که به آن ها علاقه دارید. کنجکاوی برخلاف اکثر اشتهای دیگر در این مورد عجیب است: ارضای آن معمولاً آن را افزایش میدهد، نه اینکه سیرش کند. سؤال ها به سؤال های بیشتری منجر میشوند.
کنجکاوی به نظر میرسد فردیتر از دقت در مورد حقیقت یا مقاومت در برابر اینکه به شما گفته شود چه فکر کنید باشد. به همان اندازه که افراد دو ویژگی آخر را دارند، معمولاً به صورت کلی است، درحالیکه افراد مختلف میتوانند در مورد چیزهای کاملاً متفاوتی کنجکاو باشند.
پس شاید کنجکاوی قطبنما باشد. اگر هدفتان کشف ایدههای نو است، شاید شعارتان نباید «آنچه دوست داری انجام بده» باشد، بلکه «آنچه کنجکاوت میکند انجام بده».
یادداشت ها
[۱] یکی از نتایج راحت این واقعیت که هیچکس خود را به عنوان فردی با ذهن متداول معرفی نمیکند، این است که میتوانید دربارهی افراد با ذهن متداول هرچه میخواهید بگویید بدون اینکه خیلی به دردسر بیفتید.
وقتی مقالهی «چهار ربع انطباقگرایی» را نوشتم، انتظار داشتم طوفانی از خشم افراد به شدت متداول به پا شود، اما در واقع واکنش ها بسیار ملایم بود. آن ها حس میکردند چیزی در مقاله هست که به شدت از آن متنفرند، اما به سختی میتوانستند بخشی خاص را پیدا کنند که به آن اعتراض کنند.
[۲] وقتی از خودم میپرسم چه چیزی در زندگیام شبیه دبیرستان است، پاسخ توییتر است. نه تنها پر از افراد با ذهن متداول است، که با توجه به بزرگیاش اجتنابناپذیر است، بلکه گرفتار طوفان های شدیدی از ذهنیت متداول است که من را یاد توصیف های سیاره مشتری میاندازد.
هرچند احتمالاً صرف وقت در آنجا ضرر خالص است، اما حداقل باعث شده بیشتر دربارهی تمایز بین استقلال فکری و ذهنیت متداول فکر کنم، چیزی که احتمالاً بدون آن انجام نمیدادم.
[۳] کاهش استقلال فکری در استارتاپ های در حال رشد هنوز یک مشکل حلنشده است، اما ممکن است راه حل هایی وجود داشته باشد.
بنیانگذاران میتوانند با تلاش آگاهانه برای استخدام فقط افراد مستقل، این مشکل را به تأخیر بیندازند. که البته این کار فایدهی جانبی هم دارد که این افراد ایده های بهتری دارند.
راهحل ممکن دیگر این است که سیاست هایی ایجاد شود که به نحوی نیروی انطباقگرایی را مختل کند، مثل میله های کنترلی که واکنش های زنجیرهای را کند میکنند، تا افراد متداول کمتر خطرناک باشند. جداسازی فیزیکی «اسکانک ورکس» لاکهید ممکن است این فایدهی جانبی را داشته باشد. نمونه های اخیر نشان میدهند که انجمن های کارمندی مثل اسلک ممکن است کاملاً خوب نباشند.
رادیکالترین راهحل این است که درآمدها بدون رشد شرکت افزایش یابد. فکر میکنید استخدام یک مسئول روابط عمومی junior ارزانتر از یک برنامهنویس است، اما تأثیرش بر میانگین سطح استقلال فکری در شرکت شما چیست؟
(رشد کارکنان نسبت به اساتید در دانشگاه ها به نظر میرسد تأثیر مشابهی داشته است.) شاید قانون برون سپاری کارهایی که «شایستگی اصلی» شما نیستند، باید با قانونی دربارهی برونسپاری کارهایی که توسط افرادی انجام میشود که به عنوان کارمند فرهنگ شما را خراب میکنند، تکمیل شود.
برخی شرکت های سرمایهگذاری به نظر میرسد همین حالا هم بتوانند درآمد ها را بدون افزایش تعداد کارکنان رشد دهند. اتوماسیون به علاوهی پیچیدگی روزافزون «پشته فناوری» نشان میدهد که این ممکن است روزی برای شرکت های تولیدی هم ممکن باشد.
[۴] مد های فکری در هر زمینهای وجود دارند، اما تأثیرشان متفاوت است. برای مثال، یکی از دلایلی که سیاست معمولاً خستهکننده است، این است که به شدت تحت تأثیر این مدهاست آستانهی داشتن نظر دربارهی سیاست بسیار پایینتر از آستانهی داشتن نظر دربارهی نظریه مجموعههاست.
بنابراین، هرچند در سیاست برخی ایدهها وجود دارند، در عمل این ایدهها معمولاً زیر امواج مدهای فکری غرق میشوند.
[۵] افراد با ذهن متداول اغلب به دلیل شدت باورهایشان فریب میخورند و فکر میکنند مستقلاند. اما باورهای قوی نشانهی استقلال فکری نیست. بلکه برعکس.
[۶] دقت در مورد حقیقت به این معنا نیست که یک فرد مستقل هرگز نادرست نخواهد بود، بلکه او فریب نمیخورد. این مثل تعریف یک جنتلمن است که هرگز به طور غیرعمدی بیادب نیست.
[۷] این را بهویژه در میان افراطیون سیاسی میبینید. آنها خودشان را غیرمنطبق میدانند، اما در واقع انطباقگرایان خاص خودشان هستند. نظراتشان ممکن است با نظرات افراد معمولی متفاوت باشد، اما اغلب بیشتر از افراد معمولی تحت تأثیر نظرات همسالانشان هستند.
[۸] اگر مفهوم دقت در مورد حقیقت را گسترش دهیم تا شامل چاپلوسی، جعلی بودن و خود نمایی هم بشود، نه فقط دروغ به معنای دقیق کلمه، مدل استقلال فکری ما میتواند به حوزهی هنر هم گسترش یابد.
[۹] این همبستگی اصلاً کامل نیست. گودل و دیراک به نظر نمیرسد در زمینهی طنز خیلی قوی بوده باشند. اما کسی که هم «نوروتیپیکال» است و هم بیمزّه، به احتمال زیاد ذهن متداول دارد.
[۱۰] استثنا: شایعه. تقریباً همه به شایعات کنجکاو هستند.
تشکر
از ترور بلکول، پل بوخایت، پاتریک کالیسون، جسیکا لیوینگستون، رابرت موریس، هارج تاگار و پیتر تیل برای خواندن پیشنویس های این مقاله تشکر میکنم.
منبع: استارتاپ لب